روزی مردی به مسافرت رفت. از چند شهر و روستا گذشت تا به شهر مدینه رسید. در شهر مدینه پولهایش تمام شد. میخواست به شهرشان برگردد؛ ولی هیچ پولی نداشت. مرد خیلی غمگین بود و نمیدانست چه کار بکند. آن روزها خانه امام رضا( علیه السلام ) در شهر مدینه بود. مرد شنیده بود امام رضا( علیه السلام ) مرد بخشنده و مهربانی است. پیش امام آمد و گفت: من گدا نیستم. در شهرمان پول فراوانی دارم؛ اما پولهایم در این سفر تمام شده است و برای رفتن به شهرمان پولی ندارم. آیا به من کمک میکنید تا به شهرمان برگردم؟ وقتی به آنجا رسیدم، پولی را که از شما گرفتهام، از طرف شما به آدمهای فقیر میدهم.
امام رضا( علیه السلام ) به اتاق دیگری رفتند، دویست دینار آوردند و به آن مرد دادند و گفتند: این سکهها برای تو باشد. آنها را خرج سفرت کن و وقتی به شهرتان رسیدی، لازم نیست آنها را به فقیران بدهی؛ همهاش برای خودت باشد.