یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود توی این شهر شلوغ یه خونهی خیلی بزرگی بود که چندتا اتاق داشت،
توی یکی از این اتاقها پر از اسباب بازی بود ، روبروی کمد اسباب بازیها یه تخت خواب چوبی بود که زیر این تخت خواب یک جفت کفش صورتی ناراحت و غمگین نشسته بود
، خانم کفشه هرروز گریه میکرد و با خودش میگفت: “دیگه سارا منو دوست نداره ، دیگه منو پاش نمی کنه از وقتی که مادر بزرگش یه جفت کفش قرمز براش خریده همش اونو پاش میکنه سارا دیگه منو نمیخاد”.
هر روز یکی از اسباب بازیها می ومد و خانم کفشه رو دلداری میداد اما فایده نداشت خانم کفشه بازم گریه میکرد چون از مامان سارا که داشته با خانم همسایه صحبت میکرده، شنیده بوده که می گفته
: ” سارا عاشق کفشه، دوست داره کفشای جورواجور پاش کنه خیلی زود از کفشای قبلیش خسته میشه و کفش جدید می خاد”.
خانم کفشه خوب می دونست که دیگه سارا سراغش نمیاد با ناراحتی می خوابید و با نا امیدی بیدار می شد.
تا اینکه یک روز مادر بزرگ میاد داخل اتاق تا برای سارا قصه بگه وقتی مادر بزرگ می شینه روی تخت عصای مادربزرگ که خیلی قدیمی بوده سر می خوره و میوفته کنار خانم کفشه،
اولش خانم کفشه خیلی می ترسه و جیغ میزنه اما اقا عصا با صدای کلفت میگه :”سلام ببخشید سر خوردم”.
خانم کفشه میگه: “سلام اقا عصا” آقا عصا میگه : “چرا گریه کردی؟” خانم کفشه با ناراحتی قصه زندگیشو تعریف میکنه، اقا عصا بعد از شنیدن حرفهای خانم کفشه می خنده
و میگه: “اینکه ناراحتی نداره دختر جون، من یه دیواری توی این شهر می شناسم که تو می تونی بری اونجا اسمش دیوار مهربونیه من تا حالا چند بار با مادربزرگ رفتم اونجا”، خانم کفشه میگه : “دیوار مهربونی دیگه چیه؟”، اقا عصا میگه: “یه دیواریه که اگر کسی چیزی داره که بهش نیاز نداره میبره اونجا آویزونش می کنه تا کسی که بهش نیاز داره بیاد و بردارو ببره”،
خانم کفشه با تعجب پرسید: “یعنی کسی هست که به من احتیاج داشته باشه؟” اقا عصا گفت: “چرا نباشه هستن آدمایی که قدر چیزایی که دارنو میدونن و زود ازش دل نمی کنن تو برو اونجا مطمئن باش که یکی تو رو می بره و ازت مواظبت می کنه
”، خانم کفشه تا صبح از خوشحالی خوابش نبرد، صبح که شد فوری خودشو به پارکی که قبلا با سارا رفته بود رسوند روبرو پارک دیوار مهربونی بود با هر سختی که بود خودشو به دیوار مهربونی آویزون کرد ، خیلی نگذشته بود که یه نفر بدو بدو اومد و کفشارو برداشت خانم کفشه از خوشحالی جیغ زد و خندید
قصه واحدکار پوشاک