یک روز آفتابی حسنی از مادرش شنید که قراره خاله جونش خونشون بیاد ، خیلی خوشحال شد و اتاقشو مرتب کرد تا وقتی که پسر خاله کوچولوش میاد خونشون باهاش بازی کنه.
خاله جون و پسر کوچولوش به خونه ی اونا اومدن ، حسنی خیلی خوشحال شد و اونو بغل کرد.
بعد از اینکه حسنی از مهمون هاش پذیرایی کرد، دست پسر خالشو گرفت و به اتاقش برد ، هر چی پسر خالش از تو کمد اسباب بازی میخواست حسنی دلش نمیخواست وسایلش خراب شه و به پسر خالش بده.
مادر حسنی به اتاقش اومد و وقتی دید حسنی این کارو داره با مهمونش میکنه خیلی ناراحت شد و حسنی رو به یه گوشه ای برد و بهش گفت : پسر خوب من ، تو اگر وسایل بازیتو به پسر خالت بدی و ازش بخوای با اسباب بازی ها خوب بازی کنه… اون وقت هر وقت تو هم ازش وسایل بازی بخوای بهت میده.
با مهمونات خوب رفتار کن پسر گلم…