مربیآموز

قصه احترام به پدر

قصه احترام به پدر
قصه احترام به پدر
قصه احترام به پدر مربیآموز
انتشار شده در 1397/1/27 با 229 بار مشاهده
دسته بندی: 

پدرم می خواست برای پدربزرگ کفش بخرد.

مادرم اجازه داد که من هم همراه آن ها بروم. من و پدرم، کفش هایمان را پوشیدیم و جلوی در ایستادیم. اما پدربزرگ هنوز آماده نبود.

گفتم: «پدر! بیا برویم بیرون، پدربزرگ خودش می آید.» پدرم گفت: «این کار درست نیست. ما صبر می کنیم تا پدربزرگ هم بیاید.

پدربزرگ از همه ی ما بزرگ تر هستند. زودتر رفتن ما بی احترامی به اوست.»

پدرم گفت: «یک روز شخصی به همراه پدرش به دیدن امام خمینی (ره) رفته بودند. او زودتر از پدر وارد اتاق شد.

امام از این رفتار او خیلی ناراحت شدند و گفتند: «این آقا پدر شما هستند، چرا جلوتر از او وارد اتاق شدید؟» آن شخص از کاری که کرده بود خیلی خجالت کشید…»

همین موقع پدربزرگ گفت: «من آماده ام برویم.» پدرم در را باز کرد و گفت: «بفرمایید پدرجان!» پدربزرگ برای پدرم دعا کرد و از در بیرون رفت.

بعد پدرم به من گفت: «برو جانم!» گفتم: «نه! شما پدر من هستید من جلوتر از شما نمی روم!»

پدرم مرا بوسید، بغل گرفت و گفت: «و تو عزیز دل من هستی!»

بعد هر دو با هم از در بیرون رفتیم.

قصه روز پدر
پروفایل
خانه
برچسب ها
جستجو