متوکل پادشاهی بود که در زمان های قدیم حکومت می کرد او پسری داشت که اسمش فتح بود. یک روز متوکل تصمیم گرفت به فتح شنا کردن یاد بدهد پس او را با تعدادی از شناگران ماهر به رودخانه ی دجله فرستاد تا شنا کردن را به او یاد بدهند اما جریان آب خیلی سریع بود و فتح را با خود برد.
این خبر به گوش متوکل رسید متوکل گفت هر کس فتح را برای من بیاورد من به او جوایز فراوانی می دهم و گفت تا روزی که فتح را نیاورید من غذا نمی خورم.
از طرف دیگر فتح هر چه در آب دست و پا می زد فایده ایی نداشت تا اینکه به یک حفره رسید سعی کرد و به هر شکلی که بود خودش را به آن حفره رساند و گفت باید صبر کنم تا ببینم خدا چه می خواهد. بعد از ۷ روز شناگران فتح را پیدا کردند و سالم و سلامت به نزد متوکل بردند متوکل هم جوایز آنها را داد و بعد دستور داد غذا بیاورید که پسرم ۷ روز است غذا نخورده و گرسنه است اما فتح گفت من سیرم.
متوکل گفت: چه طور سیر هستی مگر در این ۷ روز چه خورده ایی.
فتح گفت: هر روز تعدادی نان روی آب دجله می آمد که روی آنها نوشته شده بود محمد بن الحسین الاسکاف من با تلاش سعی می کردم نان ها را بگیرم و هر روز ۲،۳ تا نان می خوردم.
متوکل دستور داد در شهر بگردند ببینند کیست که نان هایش را به آب رودخانه ی دجله می اندازد. تا اینکه مردی پیدا شد و گفت آن کس من هستم. متوکل گفت: از کجا باور کنم؟ مرد گفت: از آنجا که روی نان ها می نویسم محمد بن الحسین الاسکاف.
متوکل گفت: چرا این کار را می کنی؟
مرد گفت: شنیده ام که می گویند
تو نیکی می کنی و در دجله انداز
که ایزد در بیابانت دهد باز
(یعنی تو نیکی کن و در رودخانه بینداز خدا در بیابان جواب این نیکی را به تو پس می دهد.)
من هم مرد فقیری هستم و جز نان چیزی نداشتم پس همان نان را به رودخانه ی دجله می انداختم.
متوکل گفت: اکنون جواب نیکی هایت را می بینی و ۵ زمین به او داد و او و پسرانش روی زمین ها مشغول کشاورزی شدند و ثروت زیادی به دست آوردند.