ريش آبي غرغر مي كرد و مي گفت: ده قدم از ايوان و بيست قدم از بوته رز، اينجا . گنج اينجاست . اين خوابي بود كه اون شب جاويد ديد. روز بعد جاويد شروع به كندن زمين كرد او آنقدر زمين را كند كه يك گودال عميق بوجود آمد. او به كندن ادامه داد . هر چه گودال عميق تر مي شود تله خاكي كه كنار آن بود بلندتر مي شد. او آقدر زمين را كند كه حفره اي بسيار عميق و تله خاكي بسيار بلند درست شد. او نفسي تازه كرد و گفت: خيلي خسته شدم ، ديگه نمي توانم ادامه دهم . ناگهان چيزي توجه او را جلب كرد. اما بجاي گنج، فقط يك استخوان پيدا كرد . جاويد يك تكه استخوان و يك حفره و يك تل خاك بزرگ روبرويش بود . او پيش خودش فكر كرد " آن دزد دريايي به من دروغ گفت"
اماوقتي مادر جاويد مشاهده كرد كه پسرش چه كاري كرده است برايش دست زد و لبخند زد.
اوه جاويد متشكرم. من هميشه مي خواستم بوته بزرگ گل در اينجا بكارم و از تو متشكرم كه اين گودال را برايم كندي. اين هم يك اسكناس براي كندن گودال!
قصه پند دروغ گفتن