مربیآموز

قصه شنل قرمزی

قصه شنل قرمزی
قصه شنل قرمزی
قصه شنل قرمزی مربیآموز
انتشار شده در 1401/8/7 با 115 بار مشاهده
دسته بندی: 

مادرش گفت : عزيزم يكراست خانه مادربرگ برو و وقتت را تلف نكن در ضمن با غريبه ها حرف نزن . در جنگل خطرهاي فراواني وجود دارد

شنل قرمزي گفت : مادرجون ، نگران نباش . من دقت مي كنم

اما وقتي در جنگل ، چشم او به گلهاي زيبا و دوست داشتني افتاد ، نصيحتهاي مادرش را فراموش كرد .

او تعدادي گل چيد و به پرواز پروانه ها نگاه كرد و به صداي قورباغه ها گوش داد .

شنل قرمزي از اين روز گرم تابستاني خيلي لذت مي برد و متوجه نزديك شدن سايه سياهي كه پشت سرش بود ، نشد .

ناگهان يك گرگ جلوي او ظاهر شد

گرگ با لحن مهرباني گفت : دختر كوچولو ، چيكار مي كني ؟

شنل قرمزي گفت : مي خواهم به ديدن مادر بزرگم بروم . او در ميان جنگل ، نزديك نهر زندگي مي كند

شنل قرمزي متوجه شد كه خيلي دير كرده است و از گشتن صرف نظر كرد و با عجله بطرف خانه مادربزرگ براه افتاد .

در همان وقت ، گرگ از راه ميان بر ...

گرگ دويد و به منزل مادر بزرگ رسيد و آهسته در زد

مادربزرگ تصور كرد ، كسي كه در مي زند ، نوه اش است . گفت : اوه عزيزم ! بيا تو . بيا تو . من نگران بودم كه اتفاقي در جنگل برايت رخ داده باشد

گرگ داخل شدو بطرف مادر بزرگ دويد .

مادربزرگ بيچاره دويد و داخل يك كمد شد و درش را بست . گرگ هركار كرد نتواست در كمد را باز كند .

گرگ صداي پاي شنل قرمزي را شنيد , به سمت تخت مادر بزرگ دويد لباس خواب مادربزرگ را بر تن كرد و كلاه خواب چين داريرا به سر كرد

چند لحظه بعد ، شنل قرمزي در زد .

گرگ به رختخواب پريد و پتو را تا نوك دماغش بالا كشيد و با صدايي لرزان پرسيد : كيه ؟

شنل قرمزي گفت : منم

گرگ گفت : اوه چطوري عزيزم . بيا تو

وقتي شنل قرمزي وارد كلبه شد ، از ديدن مادربرزگش تعجب كرد

شنل قرمزي پرسيد : مادر بزرگ چرا صداتون اينقدر كلفت شده آيا مشكلي پيش آمده ؟

گرگ ناقلا گفت : من كمي سرما خورده ام و در آخر حرفهايش چند سرفه كرد تا شنل قرمزي شك نكند

شنل قرمزي به تخت نزديكتر شد و گفت : اما مادربزرگ ! چه گوشهاي بزرگي داريد .

گرگ گفت : عزيزم با آن بهتر صداي تو را مي شنوم

شنل قرمزي گفت : اما مادربزرگ ! چه چشمهاي بزرگي داريد .

گرگ گفت : چه بهتر عزيزم با آن بهتر تو را مي بينيم

در حاليكه شنل قرمزي صدايش مي لرزيد گفت : اما مادربرزگ چه دندانهاي بزرگي داريد ؟

گرگ گفت : براي اينكه تو را بهتر بخورم عزيزم . گرگ از تخت بيرون پريد و دنبال شنل قرمزي دويد

شنل قرمزي خيلي دير متوجه شده بود ، آن شخصي كه در تخت بود مادربرزگش نيست بلكه يك گرگ گرسنه است .

او بطرف در دويد و با صداي بلند فرياد كشيد : كمك ! گرگ !

مرد جنگلباني كه آن نزديكي ها هيزم مي شكست صداي او را شنيد و تا آنجاي كه در توان داشت با سرعت بطرف كلبه دويد .

مادربزرگ وقتي صداي نوه اش را شنيد و فهميد او در خطر است از كمد بيرون آمد و ملحفه تخت را روي گرگ انداخت با يك چتر كه در داخل كمد گير آورده بود به سر گرگ كوبيد

در همين موقع جنگلبان رسيد و به مادر بزرگ كمك كرد و گرگ را اسير كردند

شنل قرمزي بغل مادر بزرگش پريد و در حاليكه خوشحال بود گفت : اوه مادربزرگ من اشتباه كردم ديگر با هيچ غريبه اي صحبت نمي كنم .

جنگلبان گفت : شما بچه ها بايد اين نكته مهم را هيچوقت فراموش نكنيد .

مرد جنگلبان گرگ را از خانه بيرون آورد و به قسمتهاي دور جنگل برد ، جائيكه ديگر او نتواند كسي را اذيت كند .

شنل قرمزي و مادربزرگش يك ناهار خوشمزه خوردند و با هم حرف زدند .

قصه واحدکار حیوانات گرگ مادربزرگ
پروفایل
خانه
برچسب ها
جستجو