در تعطیلات آخر هفته علی کوچولو همراه خواهرش سارا و پدر و مادرشان به دیدن مادربزرگ شان رفتند که در یک مزرعه زندگی می کرد.
مادربزرگ علی یک تیرکمان به آن داد تا در مزرعه برود و با آن بازی کند.
علی کوچولو خیلی خوشحال شد و به سمت مزرعه دوید تا حسابی بازی کند، اما وسط بازی اش یکی از تیرهای آن اشتباهی خورد به اردک خوشگلی که مادربزرگش آن را خیلی دوس داشت، اردک بیچاره مرد.
علی کوچولو که حسابی ترسیده بود اردک را برداشت و برد یک جایی پشت باغچه قایم کرد. وقتی سرش را برگرداند تا برود ادامه ی بازی اش را بکند. دید خواهرش سارا تمام مدت او را دیده است اما هیچی به او نگفت و رفت.
فردا ظهر مادربزرگ از سارا خواست تا در آماده کردن سفره ی نهار به آن کمک کند، سارا نگاهی به علی کرد و گفت مادربزرگ علی به من گفت که از امروز تصمیم گرفته در کارهای خانه به شما کمک کند. بعد هم زیرلب به علی گفت: جریان اردک را یادت است.
علی کوچولو هم دوید و تمام بساط ناهار را با کمک مادربزرگش فراهم کرد.
عصر همان روز پدربزرگ به علی و سارا گفت که می خواهد آنها را به نزدیک دریاچه ببرد تا با هم ماهیگیری کنند. اما مادربزرگ گفت که برای پختن شام روی کمک سارا حساب کرده است.
سارا سریع جواب داد که مادربزرگ نگران نباش چون علی قرار است بماند و به شما کمک کند.
علی کوچولو در همه ی کارها به مادربزرگش کمک می کرد و هم کارهای خودش و هم کارهای سارا را انجام می داد. تا اینکه واقعا خسته شد و تصمیم گرفت حقیقت را به مادربزرگش بگوید.
اما در کمال تعجب دید که مادربزرگش با لبخندی او را بغل کرد و گفت:
علی عزیزم من آن روز پشت پنجره بودم و دیدم که چه اتفاقی افتاد. متوجه شدم که تو عمدا این کار را نکردی و به همین خاطر تو را بخشیدم. اما منتظر بودم زودتر از این بیایی و حقیقت را به من بگویی.
نباید اجازه می دادی خواهرت به خاطر یک اشتباه به تو زور بگوید و از تو سوء استفاده کند.
باید قوی باشی و همیشه به اشتباهاتت اعتراف کنی و سعی کنی که دیگر آن ها را تکرار نکنی.