مربیآموز

قصه چادری برای سارا

قصه چادری برای سارا
قصه چادری برای سارا
قصه چادری برای سارا مربیآموز
انتشار شده در 1402/4/29 با 134 بار مشاهده
دسته بندی: 

مادربزرگ همیشه بعدازاینکه نماز ظهر را می‌خواند، کنار پنجره، می‌خوابید و چادر سفیدش را رویش می‌کشید. کنار پنجره همیشه آفتاب می‌افتاد. مادربزرگ گفت:
– آفتاب استخوان‌هایم را گرم می‌کند.
این بار هم مادربزرگ مثل همیشه بعدازاینکه نمازش را خواند، کنار پنجره دراز کشید و به سارا گفت:
– سارا جان تو هم بیا اینجا کنار من دراز بکش. عصر باهم به بازار می‌رویم و پارچه چادری می‌خریم.
سارا درحالی‌که در کنار مادربزرگ می‌خوابید، گفت:
– مادربزرگ نمی‌شود حالا برویم؟
مادربزرگ لبخندی زد. دستی به موهای سارا کشید و گفت:
– الآن همه برای ناهار و نماز به خانه‌هایشان رفته‌اند. فروشنده‌ها هم مثل ما به استراحت احتیاج دارند. ظهر که شد می‌روند نماز می‌خوانند، ناهار می‌خورند و کمی هم می‌خوابند؛ اما عصر دوباره مغازه‌ها را باز می‌کنند.
بعد مادربزرگ چشم‌هایش را بست و زیر لب آهسته گفت:
– هر پارچه‌ای را که خودت انتخاب کنی می‌خریم، باشد.
سارا سرش را روی دست مادربزرگ گذاشت و گفت: دلم می‌خواهد چادرنمازم مثل چادرنماز شما باشد، مادربزرگ!
مادربزرگ گفت:
– چه می‌گویی سارا جان؟! چادر من، برای من که پیر هستم خوب است! تو یک دختر کوچولو هستی. باید بگردیم پارچه‌ای را پیدا کنیم که برای دختر کوچولویی مثل تو مناسب باشد.
سارا چشم‌هایش را بست. می‌خواست به تمام چادرهایی که تابه‌حال دیده بود، فکر کند. به چادر مادرش، به چادر خاله نرگس، به چادر مادرِ زهره، اما مادربزرگ گفته بود: «چادری که مناسب یک دختر کوچولو باشد.»
سارا فکر کرد و با خودش گفت: «پارچه‌ای پُر از پروانه‌های صورتی و آبی، یا نه، پارچه‌ای پر از گل‌های بنفش و زرد و قرمز… نه، نه، این‌طوری خیلی شلوغ می‌شود.»
سارا همین‌طور که به پارچه‌ها و چادرها فکر می‌کرد، در آغوش مادربزرگ خوابش برد.
صدایی از دور می‌گفت: «سارا جان، سارا جان، بیدار شو، دیگر خواب بس است! بیدار شو، دختر کوچولوی من!»
سارا همان‌طور که خواب بود، دست‌هایش را دراز کرد تا مادربزرگ، او را در آغوش بگیرد. مادربزرگ دست‌های سارا را به دست گرفت و گفت:
– بیدار شو سارا جان! مگر قرار نیست برویم پارچه چادری بخریم؟
سارا با شنیدن این حرف چشم‌هایش را باز کرد. هنوز دست‌هایش در دست‌های مادربزرگ بود. مادربزرگ کمک کرد تا سارا بلند شود و گفت:
– اول برو آبی به دست و صورتت بزن تا خواب، حسابی از سرت بپرد!
سارا باعجله دست و صورتش را شست و به اتاق برگشت. مادربزرگ آماده شده بود و به سارا هم کمک کرد تا لباسش را عوض کند. آن‌وقت سارا با یک دست، زنبیل و با دست دیگر، دست مادربزرگ را گرفت. از مادر خداحافظی کردند و هر دو باهم به راه افتادند.
در بازار، سارا و مادربزرگ جلوی مغازه‌های پارچه‌فروشی می‌ایستادند و پارچه‌ها را تماشا می‌کردند. مادربزرگ یکی‌یکی پارچه‌ها را به سارا نشان می‌داد؛ اما سارا دلش آن پارچه‌ای را می‌خواست که پروانه‌های صورتی و آبی داشته باشد.
مادربزرگ پرسید:
– سارا جان تو چطور پارچه‌ای می‌خواهی؟ من دارم خسته می‌شوم. ببین تابه‌حال چقدر راه آمده‌ایم؟ اما تو هنوز از هیچ پارچه‌ای خوشت نیامده است.
سارا سرش را پایین انداخت و گفت که دنبال چطور پارچه‌ای می‌گردد. مادربزرگ گفت:
– خوب، این را از اول به من می‌گفتی سارا جان، آن‌وقت من می‌فهمیدم که باید به کجا برویم تا پارچه‌ای را که تو می‌خواهی داشته باشد.
بعد دست سارا را گرفت و هر دو به راه افتادند. مادربزرگ، سارا را به مغازه‌ای برد که پارچه‌های خیلی قشنگی داشت. پارچه‌هایی که در آن‌ها خرس‌ها و خرگوش‌های کوچولوی رنگارنگ در لابه‌لای چمن‌ها به دنبال هم می‌دویدند. پارچه‌هایی که در آن‌ها دخترهای همقد سارا سبد به دست داشتند و گل می‌چیدند. مادربزرگ به آقای فروشنده گفت:
– ببخشید آقا، دختر کوچولوی من پارچه‌ای می‌خواهد که پروانه‌های صورتی و آبی داشته باشد.
آقای فروشنده به سارا نگاه کرد، لبخندی زد و رفت از یکی از قفسه‌ها پارچه‌ای را که مادربزرگ گفته بود، آورد. پارچه را باز کرد. سارا و مادربزرگ به پارچه دست کشیدند و گفتند:
– وای چقدر قشنگ است!
سارا از اینکه توانسته بود پارچه‌ای به این قشنگی برای چادرنمازش بخرد، خیلی خوشحال بود.
مادربزرگ و سارا بعد از خریدن پارچه باعجله به خانه برگشتند. مادر هم با دیدن پارچه‌ی چادرنماز سارا گفت:
– وای چقدر قشنگ است!
آن‌وقت هر دو، هم مادر و هم مادربزرگ دست‌به‌کار شدند تا چادر سارا را بدوزند. آن‌ها می‌خواستند سارا نماز مغرب را با همین چادرنماز بخواند.
سارا در کنار چرخ‌خیاطی مادر نشسته بود و به سوزنِ چرخ خیره شده بود که تند و تند از روی بال پروانه‌ها می‌پرید تا چادرنماز سارا دوخته شود.

نویسنده: آذر صدیقی

نماز چادر حجاب مادربزرگ
پروفایل
خانه
برچسب ها
جستجو