مربیآموز

فرم ورود به مربیآموز

مربیآموز

مربیآموز

قصه رستم و سهراب

قصه رستم و سهراب
قصه رستم و سهراب
قصه رستم و سهراب مربیآموز
انتشار شده در 1403/10/30 با 13 بار مشاهده
دسته بندی: 

موضوعات قصه:

  • شناخت خانواده و رابطه پدر و پسر
  • تقویت مهارت حل مسئله (گفت‌وگو و فهمیدن حقیقت)
  • یادگیری مفهوم دوستی و آشتی

یه روز رستم، پهلوان قوی ایران، وقتی توی یه سفر بود، با دختری به اسم تهمینه آشنا شد. تهمینه از رستم خواست باهاش ازدواج کنه. اون‌ها یه شب رو کنار هم گذروندن و بعد، رستم به راهش ادامه داد، بدون اینکه بدونه تهمینه یه پسر به دنیا میاره. اسم این پسر رو سهراب گذاشتن.

سهراب بزرگ شد و مثل باباش خیلی قوی و شجاع شد، ولی نمی‌دونست باباش کیه. وقتی بزرگ شد، تصمیم گرفت با یه لشکر به جنگ ایران بره، چون فکر می‌کرد باید خودش پادشاه بشه. رستم هم به جنگ اون لشکر رفت، ولی هیچ‌کدوم از اون‌ها نمی‌دونستن که با هم پدر و پسرن.

توی جنگ، رستم و سهراب با هم مبارزه کردن. سهراب خیلی قوی بود، ولی رستم با تجربه‌تر بود و تونست سهراب رو شکست بده. وقتی سهراب زخمی شد، به رستم گفت: «ای کاش بابام اینجا بود و کمکم می‌کرد.» رستم که تازه فهمید این جوون پسرشه، خیلی ناراحت شد.

اما دیگه دیر شده بود و سهراب از دنیا رفت. رستم خیلی غمگین شد و همیشه با خودش فکر می‌کرد که اگه از اول حقیقت رو می‌دونستن، این اتفاق نمی‌افتاد.

نتیجه:
این قصه به ما یاد می‌ده که شناختن خانواده و صحبت کردن با همدیگه خیلی مهمه. گاهی یه گفت‌وگوی ساده می‌تونه جلوی یه اتفاق غم‌انگیز رو بگیره!

خانه و خانواده دوستی و محبت فردوسی شاعر
پروفایل
خانه
برچسب ها
جستجو