روزی روزگاری، بچههای کوچولوی خیمهها خیلی تشنه بودن. لبهاشون خشک شده بود و صداشون ضعیف شده بود. اومدن پیش عمو عباس، همون مرد مهربونی که همه خیلی دوستش داشتن. گفتن: «عمو جون، ما خیلی تشنهایم، میری برامون آب بیاری؟» حضرت ابوالفضل با مهربونی به چشمهای کوچولوشون نگاه کرد، دلش خیلی براشون سوخت. زود نیزهاشو برداشت، مشک آبشو بغل گرفت و با دل قوی رفت تا از کنار دشمنها برای بچهها آب بیاره. چون دلش نمیخواست هیچ بچهای تشنه بمونه...
- یک برگ برای رنگ آمیزی در ابعاد A5 در قسمت پیوست قابل دانلود می باشد.
ما همه نظرات رو میخونیم و پاسخ میدیم