یک روز در اتاقم
تنها نشسته بودم
بی حال و کم حوصله ،
غمگین و خسته بودم
برادرم به من داد ،
چند کتاب قصه
گفت بخوان ای خواهر
دوری بکن ز غصه
من آن کتابها را
خوشحال و شاد خواندم
با قصه غصه ها را
از قلب خویش راندم
شد باز در به رویم ،
درهای روشنایی
می یافتم از آن پس
رفیق آشنایی
شعر واحدکار کتاب و کتابخوانی