مربیآموز

شعر پیامبر مهربان

شعر پیامبر مهربان
شعر پیامبر مهربان
شعر پیامبر مهربان مربیآموز
انتشار شده در 1402/4/24 با 84 بار مشاهده
دسته بندی: 

پیامبر مهربان
توخانه ی تمیزش

نشسته بود حرف می زد
با دوستان عزیزش

دخترک قشنگی
نشسته بود همان جا

بازی می کرد، می خندید
نگاه می کرد به آنها

پیامبر از جیب خود
گردن بندی در آورد
 
با مهربانی، آن وقت
دخترک را صدا کرد

با شادمانی آن را
گردن دختر انداخت
 
صورت ناز دختر
شکفته شد، گل انداخت

اُمامه دور حیاط می‌دوید و مثل همۀ بچه‌ها، شاد و خندان سرگرم بازی بود. پیامبر در اتاق نشسته بود. اُمامه داخل اتاق رفت. پیامبر را دید. دست‌هایش را باز کرد و مثل شاپرک به‌سوی پیامبر پَر کشید! پیامبر گردن‌بندی را که کنارش بود، برداشت. آن را تکان داد و به اُمامه نشان داد. اُمامه چشمش به گردن‌بند افتاد. «چقدر قشنگ است!» پیامبر گفت: «بفرما خانم کوچولو! این گردن‌بند برای شما!»

اُمامه جلوتر آمد. پیامبر گردن‌بند را آرام گردن اُمامه انداخت. اُمامه سرش را خم کرد و با ذوق‌و‌شوق به گردن‌بندش نگاه کرد! چشم‌های ریزش پر از گل ستاره شده بود. (مجمع الزوائد، ج۹، ص۲۵۴)

میلاد حضرت رسول ص دوستی و محبت هدیه دادن
پروفایل
خانه
برچسب ها
جستجو