یه روز که خیمهها خیلی ساکت و غمگین بودن، صدای گریهی کوچولوی ناز، حضرت علیاصغر، دل همه رو لرزوند. حضرت رقیه کوچولوی مهربون، اومد جلو، دستای کوچیکشو روی گونهی علیاصغر گذاشت و گفت: «آروم باش داداش قشنگم، من و عمه زینب پیشتیم.» عمه زینب هم با لبخند مهربونش، علیاصغر رو بغل گرفت و با لالایی آرومآروم براش خوند. کمکم گریهی علیاصغر کمتر شد، انگار صدای دلنشین رقیه و بغل گرم عمه، دل کوچولوشو آروم کرده بود.
- یک برگ برای رنگ آمیزی در ابعاد A5 در قسمت پیوست قابل دانلود می باشد.
ما همه نظرات رو میخونیم و پاسخ میدیم